مشهد یکی از مقاصد مورد علاقه من است. هربار که به این شهر سفر میکنم اتفاقات جالبی انتظارم را میکشد. این اتفاقات شیرین و مهمتر از همه بارگاه امام رضا(ع) باعث شده تا همواره حس مثبتی نسبت به سفر به این شهر داشته باشم. روز 7، 8 و 9 تیر 1402 نیز در مشهد اقامت داشتم و بازهم خاطرات جالبی برایم رقم خورد که برخی از آنها را با شما به اشتراک میگذارم. ضمنا عکس گرفتن در آینه کاری را هم دوست دارم!
یکی از مواردی که نقش مهمی در احوال انسان در سفر دارد، همسفران اوست. همراهان من در این سفر زیبا همسرم و خانوادهاش بودند؛ خوش به حالم! خوش به حالشان! همسفرانی نیک و اهل دل که سپری نکردن اوقات خوش در کنارشان کاری دشوار است. در اینجا نمیخواهم مانند دفترچه خاطرات جز به جز هر لحظه از سفرم را بیان کنم. فقط لحظات درخشان آن و نکات مهمی که به ذهنم میرسد را با شما به اشتراک خواهم گذاشت.
صف زیارت
اول از همه باید خدمتتان عرض کنم که این صف یکنفره برای زیارت هم بسیار محبوب من است. من که به شلوغی و فشار علاقهای ندارم _ نگران این هستم که مبادا مایه رنجش دیگران شوم_ به سادگی می توانم از این طریق، دستانم را به ضریح مطهر برسانم. ضمنا انتظار قبل از رسیدن به ضریح هم باعث آمادگی قلب انسان میشود. زمانی که در صف قرار دارم به صورت تدریجی دلم آماده لحظه رسیدن میشود. همه اینها را گفتم تا برایتان بگویم که سعی کنید طوری زندگی کنید که دیگران در آن لحظات ناخودآگاه یاد شما در خاطرشان مجسم شود. من در آن لحظات افراد زیادی را از خاطرم گذراندم. در طول این سه روز 10 بار در این صف قرار گرفتم. جالب است که همیشه یاد پدربزرگ مرحومم در ذهنم جای میگرفت. خوشا به سعادتش! البته این یادآوری بی دلیل نبود. ایشان عاشق امامرضا (ع) بود.
یک توضیح هم درباره این عکس و فیلم کوتاه برایتان بدهم. من خودم منتقد توجه بیش از حد به عکس گرفتن و تصویربرداری از اماکن مقدسه هستم. انسان باید قدر آن لحظات و فضای معنوی را بداند و توجهش معطوف غیر نباشد. در طول مدت حضورم صرفا همین یکبار دست به گوشی شدم. این تصاویر و فیلم کوتاه را نیز به سفارش مادرم ثبت و ضبط کرده و برایش ارسال کردم.
لیالی لبنان و بعلبکی معروفش
اگر قسمتتان شد و به مشهد تشریف بردید حتما طعم بعلبکی را بچشید؛ ترجیحا از فست فود لیالی لبنان. بعلبکی طعم و ساختاری شبیه پیتزا دارد اما من مزهاش را بیشتر از غذاهای مشابهش دوست دارم. ضمنا تجربه به من ثابت کرد که خوردن بیش از حد این غذای خوشمزه ممکن است که حالتان را ناخوش کند. لیالی لبنان در حوالی باغ موزه نادری قرار دارد. با تقریب خوبی میتوان بیان کرد که روبه رویش واقع شده است. شاورما مرغ، گوشت رست بیف، فلفل دلمه، قارچ، زیتون، کنجد، پنیر پیتزا مواد اصلی تشکیل دهنده بعلبکی هستند. البته عامل اصلی در خاص بودن طعم بعلبکی خمیر مخصوصی است که با آن بعلبکی را درست میکنند.
ضمنا در رستوران لیالی لبنان غذا فقط به صورت بیرون بر تقدیم شما خواهد شد. از لحظه سفارش دادن تا تحویل غذا هم به صورت میانگین 30 دقیقه زمان لازم است. شما می توانید در این مدت چای عراقی سفارش دهید که از نوشیدن آن لذت خواهید برد. هر بعلبکی بزرگ میتواند برای 4 نفر کافی باشد.
انتَ جلو، انتَ عقب
روز دوم سفر صبح به همراه دو عزیز دیگر به پارک ساحلی آفتاب رفتیم. آخرین بار حدود 8 سال پیش به آنجا رفته بودم. همان ظاهر قدیمی خود را حفظ کرده بود. البته چند سرسره اضافه شده بود. به عنوان یک مکان تفریحی برای علاقهمندان به بازیهای آبی پارک ساحلی آفتاب را توصیه میکنم.از قضا روزی که ما به پارک ساحلی آفتاب مراجعه کردیم، نفرات کمی حضور داشتند و اغلب سرسره ها را بدون صف سوار شدیم. همه سرسره ها انفرادی بود و تنها یک سرسره دونفره وجود داشت که اتفاقا بسیار هیجان انگیز بود. در این سرسره همزمان هر دو نفر می توانستند سوار یک تیوب دونفره شده و از مسیر لذت ببرند. برای ایمنی بیشتر باید فردی که وزنش بیشتر بود جلو تیوب قرار گرفته و فرد سبکتر در بخش انتهایی مینشست. دو پسر عراقی همسن و سال با وزن 75 و 40 جلوی من قرار داشتند. پسر چاقتر ظاهر می ترسید و عقب نشسته بود. پسر لاغرتر دل و جرات بیشتری داشت و در راس تیوب جای گرفته بود. مسئول سرسره به فارسی به پسرها گفت که جایشان را عوض کنند. اما آنها که فارسی متوجه نمیشدند صرفا گفتند: “آ آ” و تظاهر کردند منظور مسئول سرسره ها را فهمیده اند. با همان پوزیشن میخواستند ماجرای هیجان انگیز خود را آغاز کنند. اما من بدون مقدمه جلو رفتم و با حرکات دست به پسر چاق گفتم: “انتَ جلو” سپس به پسر لاغر گفتم: “انتَ عقب“. خندهام گرفته بود اما ظاهرا از حرکت دست من ماجرا را فهمیده بودند. پسر لاغر، پسر چاق را نشان داد و گفت: “یخاف” یعنی او می ترسد. من هم با دستانم جابجایی را نشان دادم و اینبار گفتم: ” تعویض، لا مشکل”. آنها هم پذیرفتند و به ترتیب درست سوار شدند. تا تیوب به آغاز به حرکت کرد، فریاد پسر چاق که جلو نشسته شده بود به گوشم رسید. اما لا مشکل!
کلا فضای پارک ساحلی آفتاب هیجان انگیز است اما یک توصیه ویژه برای شما دارم. اگر به پارک ساحلی آفتاب مراجعه کردید حتما سقوط آزاد آن را امتحان کنید. هیجان و آدرنالین لازم را به جانتان تزریق خواهد کرد.
نماز و دعای پدر و مادر
به عنوان بخش نهایی نوشتههایم از مشهد، میخواهم توصیه یک خادم نسبت به خودم را با شما به اشتراک بگذارم. روز آخر زمانی که شب به زیارت رفتیم برای آخرین بار در صف زیارت یک نفره قرار گرفتم. پیرمرد خادم روشن ضمیری کنار ضریح قرار داشت و مراجعان را در کنار ضریح هدایت میکرد تا افراد در صف زیاد انتظار نکشند. زمانی که به نزدیکی ضریح رسیدم از این پیرمرد خادم درخواست کردم تا برایم دعا کند. خیلی سریع جواب داد من برایت دعا کنم زیاد فایده ندارد. به پدر و مادرت خوبی کن و از آنها بخواه برایت دعا کنند. مکثی کرد و ادامه داد: ضمنا نمازهایت را هم اول وقت بخوان. خیالت راحت تمام مشکلاتت برطرف میشود. کنار ضریح رسیدم و در همان چندثانیه با امام رئوف خداحافظی کردم. به عنوان آخرین بخش نوشتهام هم توصیه خادم امام را با شما به اشتراک گذاشتم. باشد که رستگار شوید.
شما از شهر مشهد چه خاطره ای دارید؟
8 thoughts on “خاطرات سفر به مشهد”
از هم سفر بودن باشما مفتخر هستم.
سلام بر نیمای عزیز
همسفر خوبم، مشهد رفتن با شما زیباست.
زمستان سرد بود و من اولین سفرم را با یونس تجربه میکردم .مشهد ،برایم نقطه ی پایانی جهان بود با یونس .وطنی که قرار بود مأمنی برای هر دوی ما باشد .امام رئوف ،ما را به چای دعوت کرد و ما مهمان سفره ای پر برکت از خوان الهی شدیم .چادر سپیدم مدام از سرم می افتاد و یونس مدام در حال لبخند ،که امان از دست تو ،کی یاد میگیری چادر سر بگیری خانووووم.
من شرمسار اینکه با دستی شکسته نمیتوانستم آنچنان که محبوبم از من میخواهد چادرم را حفظ کنم.
سفر به مشهد برای من و یونس یعنی پناه همه ی بی کسی های مان …مشهد برای ما خسته دلان عاشق یعنی «نهراسید به سمت من بیایید من دلهای شکسته ی شما را خریدارم ،به آغوش من پناه بیاورید ،من همان رضای خداوندم که رأفت و مهربانی ام بی حد است،عاشقان جهان به من پناه بیاورید »
مشهد برای من ،برای یونس ام،یعنی من ضامن میشوم که خداوند دلهایتان را بهم گره خواهد زد فقط صبور باشید بر این هجر که بر شما فایق آمده….
دلها که آرزوی امام رضا کنند
گویا زیارت علی مرتضی کنند
چون زنگ ماروان دل عشاق میطپد
چون زائران روانه به دارالرضا کنند
در حسرت طواف توای آشیان قدس
دلهای پر شکسته، چه پرها که وا کنند
با این نوشتهی زیبا، برگی جذاب از خاطرات عاشقانه شما را خواندم.
امیدوارم ضامن آهو نگهدار عاشقانه زندگی شما باشد.
یک شعر عاشقانه با طعم امامرضا به یاد دارم که بسی صمیمی و شیرین است و بیسبب نخواهد بود نگارش آن در این بخش:
دوست دارم به من بگوید تو او صدا می کند مرا استاد
طرزِ شیرینِ سینِ استادش می کند آخرش مرا فرهاد
لهجه اش مشهدیّ و تهرانی است می کشد جمله را به ناز و مرا
شیوۀ سینش آخرش مثلِ پرِ کاهی به باد خواهد داد
در خیالاتِ خود شبی رفتم به حرم تا سبک شوم از غم
دیدم او را موقّر و سنگین وسطِ صحن، صحنِ گوهرشاد
داشت می گفت السلام علیک دلِ من مستِ شیوۀ سینش
شد و برگشتم و دوان رفتم تا رسیدم به پنجره فولاد
پنجه ها را به پنجره بستم دلِ خود را گره زدم به خدا
چشمهایم به پشتِ پنجره بود که نگاهم به چشم او افتاد
داشت می گفت السلام علیک یابن موسی … و شیوۀ سینش
در فضا مثلِ عطر می پیچید مست بودند دورِ او افراد
رو به هر سو که داشتم او بود مثلِ معنای ثمّ وجه الله
هر طرف می گریختم او بود شاهد ربّک لبالمرصاد
چشمِ زیبای او به من افتاد مثلِ آیینه شد در و دیوار
وسطِ ذکر السلام علیک ناگهان نعره زد سلام استاد
رفتم از خود برون و برگشتم دیدم او را که دست در دستیم
شبِ مهتاب از حرم رفتیم پا به پا و پیاده تا سجّاد
دست در دست و پا به پا بودیم شبِ مهتاب بود و می دیدیم
سرِ هر کوچه یک الف سرباز سرِ هر پیچ یک ونِ ارشاد
نام کتابی که اگر خدا بخواهد روزی چاپ شود «یونس» است .هنوز داستان های مان تمام نشده.ناشر هم همان اندک اولیه را که خوانده الحمدلله ،پسندیده اما هنوز من به او و او به من نرسیده که کتاب تمام شود.
ممنون از شعر زیبایی که به اشتراک گذاشتی برادرجان.
تنها پناه من و یونس م،امام رئوف است .امیدوارم دستمان بگیرد و زیر بال و پرش جای دهد برای همه ی عمر .🙏🕊️🙏
خب حداقل دریافتم که این سکانسهای درخشان به صورت منسجم و یکدست به نگارش درآمدهاند و فقط فصول پایانی این قصه در انتظار پایانی شاد چشمشان به قلم شماست…
احتمالا شبیه داستان پستچی چیستا یثربی جذابیت عاشقانهای در دل آن نهفته است…
جوی کوچک هم به دریا می رسد، غمگین مباش!
بعد هر دردی مداوا می رسد، غمگین مباش!
به حق امام رضا (ع)
امیدوارم روزی که کتاب ناقابلم را برایتان فرستادم ،پشیمان نشوید اینکه روزی به نویسنده اش امید داشتید .
پستچی یثربی عزیز را در دوره دبیرستان خواندم و تا مدتی زیاد درگیر داستان ،هنوز هم یثربی برایم پیچیده است البته شخصیت واقعی و حقیقی اش برایم پیچیده تر.
دلخوش ب دعای برادرم انشالا به حق صاحب نامش
مطمئنا از خواندن آن پشیمان نخواهم شد.
اما اینکه پستچی را خواندهاید بسی خوشحالم کرد. نه برای آن که شما پستچی را خواندهاید! نه (که البته آن هم جای خوشحالی دارد)
برای آنکه شناختم درباره این وجه از شخصیت شما تا حدودی مطابق انتظارم بود.
کتابهایی که میخوانیم، فیلمهایی که تماشا میکنیم، سفرهایی که میرویم، انسانهایی که میبینیم و … اینها با اندیشه و افکارمان تلفیق شده و شخصیت ما را میآفریند.
گاهی در ذهنم مهندسی معکوس میکنم و با توجه به شناختی که از فردی دارم در ذهنم فیلمهایی که دیده، کتابهایی که خوانده و … را حدس میزنم.
از خودم چقدر تعریف کردم و سخن را به درازا کشاندم! امان از من…
از ادامه توصیف بگذریم!