حسین منزوی (۱۳۸۳-۱۳۲۵) را میتوان جز شاعرانی دانست که با جان و دل شعر میسرودند. زندگی منزوی سراسر فراز و نشیب است. از درخشش در جوانی گرفته تا خاطره تلخ ازدواجی ناموفق، همگی بر آثار و اندیشه او تاثیر داشتند. در میانه اردیبهشت ماه، قبل از 58 سالگی نیز ریه و قلب او دیگر یارای همراهی با او را نداشتند و این چنین جسم شاعر بزرگ به فنا و اشعارش به جاودانگی پیوست.

اگر قصد داشته باشیم محتوای اصلی اشعار منزوی را مشخص کنیم، عشق شایستهترین واژه است. غزلسرای بزرگ معاصر در سایر قالبهای شعری نیز هنرمندانه و مسلط میسرود. پیشتر غزلی از منزوی را در همین فضا به اشتراک گذاشتم: اول دلم فراق تو را سرسری گرفت
منزوی را میتوان در شمار شاعر قدرنادیده دوران معاصر دانست. شاعری که حیات خود را وقف شعر کرد و به راستی که همین مهم یکی از دلایل جاودانگی آثار اوست.
محمدعلی بهمنی میگوید: روزی من به خاطر همان چندسالی که از او بزرگتر بودم و زیستنی که از کودکی با هم داشتیم، اجازه این گستاخی را به خودم دادم که او را نصیحت کنم. گفتم: «حسین جان کمی بیشتر به فکر خودت باش.» منزوی جواب داد: «بهمنی جان، نصف قرن دیگر که حتی ممکن است زودتر هم باشد، هیچکس نمیپرسد منزوی یا بهمنی چگونه زندگی کرد؟ سیر بود یا گرسنه؟ و… تنها به شعرمان نگاه میکنند که شعر من از تو بهتر است.» وقتی این حرف را زد، من بلند شدم و او را بوسیدم و گفتم:«حرفت خیلی درست است، اما مسئله این است که تو نمودار شعر ما هم هستی و ای کاش این دو را با هم نشان میدادی.»
با هم غزلی از منزوی بخوانیم تا بهتر دریابیم که چگونه میتوان با وقف جان در شعر به ابدیت دست یافت!
پلنگ و ماه
خیال خام پلنگ من، به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را از بلندایش، به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من -دل مغرورم- پرید و پنجه به خالی زد
که عشق -ماه بلند من- ورای دست رسیدن بود
گل شکفته خداحافظ، اگرچه لحظه دیدارت
شروع وسوسهای در من، به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری، موازیانِ به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود
اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری، مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه، بهانهاش نشنیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت، ولی به فکر پریدن بود
شاعر: حسین منزوی

زبان شعر منزوی در این غزل بینهایت دلنشین است. کمتر غزل معاصری را سراغ دارم که چندین بیت فوق درخشان در دل خود جای داده باشد. آغاز شعر روایتی از افسانه ماه و پلنگ است. چنین روایت میکنند که پلنگ که نماد قدرت و غرور است برای به دست آوردن ماه (نماد زیبایی آسمان شب) به روی بلندترین صخره کوه میرود و سپس در اندیشه به چنگ آوردن ماه با پنجهاش به سوی ماه جهش میکند. مسلم است که مرگ پایان این آرزوی دست نیافتنی خواهد بود. منزوی نخستین شاعری است که در این شعر به این افسانه اشاره میکند.
بعد از شروع خوب شعر در دو بیت نخست، بیت سوم نیز آغازی درخشان دارد: “گل شکفته خداحافظ“. این سه کلمه غم عجیبی با خود به همراه دارد. بیت چهارم هم زنگ هندسه عاشقان است. تشبیه دو نفر به دو خط موازی که خود نیز باور دارند هیچگاه به یکدیگر نخواهند رسید.
بیت پنجم (از ابیات محبوب من در غزل معاصر) شرحی از روزگار ماست. هرگاه غم مرگ عزیزی روحم را میخراشد، این بیت را با خود زمزمه میکنم. به راستی بهار در گل شیپوری مدام غرق دمیدن خواهد بود. بیت ششم نشان میدهد که عمر در نگاه منزوی فریبکار دغل پیشهای بیش نیست.
اما امان از بیت هفتم! بار دیگر منزوی هنر خود را در سرودن شعر به رخ میکشد. در طول تاریخ به خصوص در روزگار به هر طرف نگاه کنی آدمیان را خواهی یافت که مانند کرم کوچک ابریشم، در آرزوی پرواز هستند اما از زندگی قفسی برای خود میسازند.
2 thoughts on “پلنگ و ماه | حسین منزوی”
سلاااااام بعد غیبت طولانی 😎😉سلام برادر رضا🙋
به به باز هم حسین جان منزوی ،قبلتر هم در همین خانه ی امنِ برادرم راجبِ ایشان صحبت کردیم با هم و این شعر ….
دلم خواست شعری که چند روز پیش از ایشان خواندم را برای برادرم اینجا بنویسم .به شکوه این شعر از منزوی عزیز اگر بیشتر نباشد ،انقدر هم کم نیست .هر چند با برادرم راجبه این شعر هم نظرم که فوق العاده است و معنایی و کلمات چقدر زیبا دستچین شدند اما شما از خواهر خسته جانت،پذیرا باش این شعر را🙏🥹
غیبت خواهرت موجه است ،بسیار کار و با شاگردانش در سفر برای طی کردن راه عشق ….من باید به تک تک شاگردانم یاد بدهم که
و عشق تنها عشق
تو را به گرمی یک سیب می کند مانوس
و عشق تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن….
بگذریم برادرجان ،بگذار شعر بنویسم برایت از منزوی بزرگ…
مادل سپرده ایم به گریه برای هم
باران به جای من .من وباران به جای هم
ابری گریست در من ودر وی گریستم
تادم زنیم دم زدنی در هوای هم
ماتاب خورده ایم که ما قد کشیده ایم
گهواره های چابک مان دست های هم
باری به پایبندی هم پیر می شویم
تاپیرمی شوند درختان به پای هم
غم نیست نیستن که همه در تداومیم
چون ابتدای یک دگر از انتهای هم
تنها صداست انچه در این راه ماندنی است
خوش باد زنده ماندن مان در صدای هم
سلام
نخست آنکه امیدوارم سفرهایتان سرشار از سلامتی و بهروزی باشد.
مطمئنم در تربیت نسلهای آینده عملکرد موفقی خواهید داشت.
حال و هوای شعری که از جناب منزوی به اشتراک گذاشتید بینهایت زیباست.
متاسفانه چالشهای زندگی مرا از نوشتن در این محیط کمی دور کرده است اما همچنان تلاش میکنم که هرچند کم، اما بنویسم.
البته در کتاب خواندن در ماه اخیر موفقتر بودهام.
من بین منزوی و بهمنی ترجیح میدهم منزوی باشم، اما جامعه میخواهد از من بهمنی بسازد. البته کیلومترها با او فاصله دارم صرفا قیاسی بیش نبود!
یعنی زندگی فرصت نوشتنم را محدود کرده است.