انسان به مرور در زندگی خود برخی داستانهایی را که در کودکی شنیده است، تجربه خواهد کرد. لااقل برای من این موضوع مصداقهای زیادی دارد. این بار میخواهم برای شما شرحی دیگر از ضربالمثل “در دروازه را میتوان بست اما دهان مردم را نه” را بیان کنم. البته مثل برخی دیگر از خاطراتی که اینجا دربارهاش نوشتهام باز هم همکارانم نقش مهمی در ثبت آن داشتهاند.
قبلا ضربالمثلها و داستانهای کودکی برایم سرگرمکننده بود. اما این روزها اغلب آنها برایم آموزنده هستند. قبلا درباره تجربه عینی یک ضربالمثل دیگر در زندگی شخصیام برای شما نوشتهام. میتوانید داستان آن ضربالمثل را هم بخوانید: کجا خوش است؟ آنجا که دل خوش است…
برای تعریف خاطره جدیدم باید برای شما مقدمه کوتاهی بیان کنم. من و همه همکارانم هر روز (کاری) وعده غذایی خود را در شرکت صرف میکنیم. هرکس غذایی از منزل همراه خود میآورد تا هنگام ظهر نوش جان کند. اسنپ فود و غذاخوریهای اطراف محل کارمان هم گزینههای دیگری هستند که توسط دوستان انتخاب میشوند. ناهارخوری شرکت ما هر روز ظهر میزبان همکاران بخشهای مختلف است. این اتفاق باعث میشود تا فرصت دیداری همکاران فراهم باشد. اما خاطره من از دل همین گفتوگوها متولد شد! حال که با ناهار خوردن من در محیط کار به خوبی آشنا شدید؛ بهتر است داستان کودکی مربوط به خاطره موردنظرم را برایتان تعریف کنم.
در دروازه و دهان مردم
داستانی که برایتان بازگو میکنم را ممکن است با جزئیات مختلف شنیده باشید اما نسخهای که در ادامه برایتان بیان میکنم نوشته صدر بلاغی است. البته متن را خلاصه و ساده خواهم کرد.
لقمان و پسرش قصد سفری داشتند. لقمان بر الاغ نشسته و پسرش پیاده او را همراهی میکرد. در مسیر به گروهی کشاورز رسیدند. آنها خطاب به لقمان و فرزندش چنین گفتند: “زهی مرد بی رحم و سنگین دل که خود لذت سواری همی چشد و کودک ضعیف را به دنبال خود پیاده می کشد.”
در این هنگام لقمان از الاغ پیاده شد و پسرش را سوار کرد. در ادامه مسیر به گروهی دیگر رسیدند که با دیدن وضعیت جدید با به آنها اعتراض کردند که: “این پدر مغفل را بنگرید که در تربیت فرزند چندان قصور کرده که حرمت پدر را نمی شناسد و خود که جوان و نیرومند است سوار می شود و پدر پیر و موقر خویش را پیاده از پی همی ببرد.”
این بار لقمان و پسرش هر دو بر مرکب سوار شدند. عده دیگر با مشاهده این شرایط به آنها، اینگونه کنایه زدند: “زهی مردم بی رحم که هر دو بر پشت حیوانی ضعیف برآمده و باری چنین گران بر چارپایی چنان ناتوان نهاده اند در صورتی که اگر هر کدام از ایشان به نوبت سوار می شدند هم خود از زحمت راه می رستند و هم مرکبشان از بارگران به ستوه نمی آمد.”
پس لقمان و پسرش هر دو پیاده شدند و مرکب بدون سوار ماند. در این حال به دهکدهای رسیدند و مردمش با مشاهده لقمان و پسرش که پیاده بودند و مرکب از پی آنها بدون سوار میآمد به تمسخر به آنها گفتند: “این پیر سالخورده و جوان خردسال را بنگرید که هر دو پیاده می روند و رنج راه را بر خود می نهند در صورتی که مرکب آماده پیش رویشان روان است، گویی که ایشان این چارپا را از جان خود بیشتر دوست دارند.”
در این حال لقمان به فرزندش چنین گفت: “خشنود ساختن مردم و بستن زبان عیب جویان و یاوه سرایان امکان پذیر نیست و از این رو مرد خردمند به جای آنکه گفتار و کردار خود را جلب رضا و کسب ثنای مردم قرار دهد می باید تا خشنود وجدان و رضای خالق را وجهۀ همت خود سازد و در راه مستقیمی که می پیماید به تمجید و تحسین بهمان و توبیخ و تقریع فلان گوش فرا ندهد.”
این داستان را ریشه ضربالمثل “در دروازه را میشود بست اما دهان مردم را نه” میدانند. حال به ادامه خاطره محیط کارم میپردازم. البته این خاطره در طول چند پرده رقم خورد. که در ادامه آنها را شرح میدهم.
خورشت قیمه
من خورشت قیمه را بسی میپسندم و غذای محبوبی برای من محسوب میشود. همسرم هم در تهیه این غذا طوری عمل کند که مورد پسند من باشد. روزی یک از همکارانم با دیدن خورشت قیمه من شایسته دید که نکتهای را از جانب او به همسرم بگویم. خانم همکار من چنین گفت: “به خانمت بگو که تو قیمه لپه زیاد نریزه…”
من لبخندی زدم و گفتم: “او باب میل من غذا را طبخ میکند.”
زرشک پلو با مرغ
پرده دوم ماجرا را بارها تجربه کردم اما فقط یک مورد آن را ذکر میکنم. روزی در ناهارخوری غذایم را که رزشک پلو با مرغ بود را در بشقاب میریختم، یکی دیگر از همکارانم با دیدن غذایم گفت: “همه این غذا را خودت تنهایی میخوری؟”
پاسخ دادم: “بله… مگر مشکلی دارد؟”
او هم گفت: “نه اما خیلی زیاده. چه جوری میخوری؟”
منم لبخندی زدم و گفتم: “با قاشق”.
سالاد الویه
اما ماجرا به همینجا ختم نشد. چند روز پیش غذایم الویه بود و اتفاقا به نظر خودم زیاد بود. باز هم در حالیکه ظرف غذایم در دستانم بود همکاری دیگری به من گفت: “یه لحظه وایسا”
گفتم: “جانم؟ چیزی شده؟”
گفت: “نه فقط میخواستم بدونم غذا امروزت فقط همینه؟”
گفتم: “آره. شما هم بفرمایید.”
گفت: “شوخی میکنی؟ یعنی با خوردن همین یه ذره سالاد الویه سیر میشی؟”
باز هم لبخندزنان گفتم: “نه نان هم همراهش میخورم.”
نتیجه گیری
در قدیم شهر تهران 12 دروازه اصلی داشته است که عبارتند از: دروازه خراسان، دروازه شاه عبدالعظیم، دروازه غار، دروازه گمرک، دروازه قزوین، دروازه بهجتآباد، دروازه دولت، دروازه شمیران، دروازه دوشانتپه، دروازه دولاب، دروازه باغ شاه و دروازه چراغ برق. شبها این دروازهها بسته میشدند و فقط با گفتن اسم شب امکان عبور از آنها وجود داشت. البته امروزه اثر چندانی از این دروازهها باقی نمانده و می شود گفت: در دروازه را میتوان از بیخ و بن نابود کرد اما با در دهان مردم نمیشود کاری کرد! لازم است که چند نکته مهم هم برای تکمیل بحث بیان کنم:
1- من خودم هم گاهی جز همان مردمی هستم که گاهی ندانسته یا حتی ناخواسته در اموری که به من ارتباط چندانی ندارد، دخالت میکنم.
2- شوخیهایی که بین افراد وجود دارد را باید از این قضیه استثنا بدانید. مثلا درباره همان غذا گاهی برخی افراد در ناهارخوری با من شوخی میکنند که اتفاقا لبخند به لبم میآید. ناگفته نماند که سردسته این افراد ریاست شرکتمان است!
در پایان اگر بخواهم به شما یک توصیه کنم این است که راه سعادت خود را بپیمایید و برای حرف دیگران زندگی نکنید.
حرف دیگران چقدر در زندگی شما مهم است؟
2 نظرات در مورد “بستن در دروازه راحتتر است یا بستن دهان مردم؟”
خداییش بستن در دروازه راحت تره دیگه
با توجه به اسم زیبایی که برای خودت انتخاب کردی حتما تو بستن در دروازه بهتری!