یکی از کلیشههای رایجی که همواره از افراد مسنتر میشنویم صفا و صمیمت بیشتر زندگی مردم در چند دهه قبل است. همسایگان با یکدیگر مانند اعضای خانواده خویش رفتار میکردند. ظاهر و باطن افراد تفاوت چندانی با هم نداشت و نقابهای ریا بر چهره زندگی نمایان نبود. چندی قبل مسافر یک راننده اسنپ با صفا بودم که متولد تهران بود. این راننده باصفا خاطرات جالبی از دوران کودکیش بازگو کرد که با هم خواهیم خواند.
روز 8 دی ماه 1402 باز هم سفیر اسنپ بودم. راننده قبل از من در لوکیشن مبدا حضور داشت و با چهرهای شاد در حال غبارروبی ماشینش بود. همان نگاه اول که راننده محترم را دیدم متوجه شدم با فردی خونگرم همسفر خواهم بود. راننده قصه ما حدودا 55 سال سن داشت. در طی مسیر به ته خط نازیآباد رسیدیم. راننده گفت که بزرگ شده همین محله است و یکی از کوچهها را نشان داد و گفت کل دوران کودکیش را در آنجا زندگی کرده است. این شروعی بود تا راننده خاطرات زندگی در تهران قدیم را برایم بازگو کند.
راننده باصفا کم کم سفره دلش را باز کرد و گفت: «یادش بخیر چه دوران کودکی خوبی داشتیم. حاضرم تمام زندگیمو بدم تا چندسال دیگه تو همان فضا زندگی کنم.» به میدان بهمن که رسیدیم، جایی را با دستش نشان داد و گفت: «قدیم اینجا کشتارگاه تهران بود و پدرم اینجا سلاخی میکرد. یک قهوه خانه هم اون سمت قرار داشت که پاتوق آدمای خلافکار بود»
بعد با دستش بخشی از خیابان را نشان داد و گفت: «ما دهه 50 همینجا فوتبال بازی میکردیم. خیلیا از همین نازیآباد به تیم ملی هم رسیدند. قلعه نوعی، استیلی، فرشاد پیوس، برادران فنونی زاده و کلی بازیکن دیگه. تازه اکبر عبدی هم بچه نازیآباد بود.» راننده قصه ما یاد گذشته در دلش موج میزد. در بین حرفهایش گفت: «دهه 50 و 60 خیلی همسایهها با هم صمیمی بودن. تو محله ما همه همسایهها همو میشناختن. مثلا من ظهر اگر خونه رفیقم بودم همونجا ناهار هم میخوردم یا دوستم اگر خونه ما بود با ما سر همون سفره غذا میخورد. یه بار دو بار هم نبود و این اتفاق روزای زیادی تکرار میشد.» همراه با یادآوری خاطرات گذشته آه و افسوسی نیز بر لبش میآمد. دلش حسابی هوای مردم و محلههای تهران قدیم را کرده بود. با خودم اندیشیدم شاید آن زمان خانواده او در رفاه مالی بودند به او گفتم: «وضع مالیتان قدیم چگونه بود؟» راننده جوابی داد که انتظارش را نداشتم: «شاید باورت نشه اما اون ایام اوضاع مالی پدرم چندان خوب نبود. چندتا بچه بودیم قد و نیمقد که روز به روز خرجی زندگیمان تامین میشد. مثلا یادمه که مادرم به من پول میداد با یک کاسه و میگفت عباس برو از بقالی روغن بخر یا مثلا اگر میخواستیم بعد از چندوقت گوشت بخریم پولمان به اندازه خرید یک وعده آبگوشتی میرسید. تازه اونم مادرم هزار بار سفارش میکرد عباس حواست باشه اصغرآقا گوشت آشغال تحویلت نده. به اصغرقصاب بگو گوشت خوب بده وگرنه برات پس میارم. وضع مالی بقیه همسایهها هم تو همین حد بود.»
در همین اثنا جرقهای در ذهنش ایجاد شد و یک خاطره جذاب به ذهنش رسید. خاطرهای که همه گفتههای فعلی من بهانهای برای بازگویی آن بود.
«زمان قدیم پدرم سالی یه بار به ما حال میداد و کل خانواده را میبرد مسافرت. مقصد اصلی این سفرها هم شهر مشهد بود. پدرم عاشق زیارت امامرضا بود و منم خیلی این سفر خانوادگی را دوست داشتم. اون زمان مردم اعتقادات خاصی هم داشتند. مثلا یادمه زمانی که ما میرفتیم مشهد، حداقل 10 روز اونجا بودیم. میدونی چرا؟ چون نمازمون شکسته نشه. یکی از این سفرها که تو خاطرم مونده مربوط به سال 58، 59 میشه. اون موقع 10-12 ساله بودم. ما طبق معمول با پدرم راهی مشهد شدیم. اگر بخوام از خاطرات مشهد برات بگم خودش یک دفتر میشه. اما حرف من الان چیز دیگهاس. ما بعد از 10 روز از سفر برگشتیم. همین که داخل خونه شدیم و اسباب و اثاثیه رو گذاشتیم پایین، صدای زنگ درو شنیدیم. مادرم گفت عباس برو ببین کیه پشت در؟ من هم درو وا کردم و دیدم فاطمه خانومه، همسایهمون. مادرم تا فاطمه خانم رو دید گفت: فاطمه خانم اگر برای زیارت قبول اومدی هنوز ساکارو وا نکردیم و سوغاتیت آماده نیس. فاطمه خانم گفت: اکرم خانم سوغاتی رو ولش کن. من الان برای دید و بازدید نیومدم خونه شما. 5 روز پیش تو کوچه رد میشدیم دیدم یه زن و شوهر و چندتا بچه دم خونه شما نشستن. به نظر غریب میومدن. گفتم اینجا با کی کار دارین؟ زنه گفت: من خواهر شوهر اکرم خانمم. از شهرستان اومدیم برا دیدنش. الان چندساعته پشت درم. انگار خونه نیستن. منتظرم تا برگردن. منم قضیه سفر مشهد شما رو گفتم. دیدم حسابی پکر شدن. یا خودم گفتم بده که این همه راه اومدن تا تهرون به هوای تفریح و دید و بازدید، اما حالا خستگی در نکرده بزارن و برن. برا همین از اون روز بردمشون خونه خودم. الانم خونه نیستن رفتن داخل شهر گشت و گذار. گفتم آماده باشی که الاناس مهمونات برسن. آره قدیما همسایهها اینطوری بودن. اینقدر باصفا و بامرام بودن که نمیدونم چجوری بگم. الان تو این آپارتمونا آدم نمیدونه واحد بغلیش چه کارهاس؟ سفر کردن هم بدون اطلاع قبلی بود. یعنی تلفنی نبود. نه که نباشه. گرون بود و کمتر کسی پولش میرسید. یادمه تو سال همیشه یکی دو بار مهمون سرزده از شهرستان داشتیم.»
وقتی راننده خاطره سکونت 5 روز عمهاش در منزل یکی از همسایهها را تعریف میکرد خیلی تعجب کردم. با حساب و کتابهای زندگی امروزی جور در نمیآید. در این دوره و زمانه کمتر فردی را میتوان یافت که بیش از یکی دو روز حوصله خانواده خودش را هم داشته باشد. بعد حدود 40 سال پیش طرف به راحتی 5 روز از مهمان همسایهاش پذیرایی میکرد. آداب زندگی امروزی دیگر چنین چیزی را هضم نمیکند اما به سهم خودم سعی میکنم صمیمتهای گذشتگان را بیاموزم و در وجودم زنده نگاه دارم.
2 thoughts on “تهران قدیم (جایی برای بامرامها)”
کاش الان هم مثل اون زمانا مردم با هم صمیمی بودن.
نمیدونم چرا فک می کنم همیشه قدیم حال و هوای مردم بهتر بوده؟
چیزی که من تو زندگیم متوجه شدم اینه که انسان همیشه دلتنگ گذشتههاست. باور کن اگر الان سال 1430 بود تو میگفتی دلم برای سال 1400 تنگ شده!
حالا بحثش گستردهاس اینجا نمیخوام بیشتر بهش بپردازم.