حاضرِ غایب در تابلوی عمق تنهایی فابین پرز

  1. رضا محمدیان
  2. عکس و مکث
  3. حاضرِ غایب در تابلوی عمق تنهایی فابین پرز

گاهی در ازدحام افرادی که اطرافت را گرفته‌اند، باز هم تنها خواهی ماند. این حال خاص را هر انسانی حداقل یکبار تجربه کرده است. این تنهایی می‌تواند حاصل دانایی بیش از حد معمول، اندوهی شدید، عشق یا … باشد. در این حال خاص ابتدا فرد سکوت می‌کند و کلام و بیان اطرافیان را می‌شنود، اما سخنان آنها از دنیای او بسیار دور است. پس بار دیگر سکوت می‌کند و این بار در اندیشه‌های خود غرق شده و نسبت به محیط اطراف خود به طور کامل بی‌تفاوت می‌شود.

تابلو عمق تنهایی فابین پرز

فابین پرز هنرمند بزرگ آرژانتینی را با نقاشی‌‌های خاصی که خلق کرده است، می‌شناسند. پرتره‌های فابین پرز از مشاهیر در گالری‌های بزرگ، به نمایش در‌آمده است. البته بسیاری از طراحی‌های او یک مفهوم خاص را به ذهن متبادر می‌کند. یکی از آثار مهم او عمق تنهایی است که ارتباط خاصی با یکی از ابیات معروف سعدی دارد.

در ادامه تابلوی عمق تنهایی و بیت حاضر غایب سعدی را مشاهده کنید.

تابلو عمق تنهایی فابین پرز
تابلوی عمق تنهایی فابین پرز

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای
من در میان جمع و دلم جای دیگر است

سعدی

به راستی چگونه سعدی قرن‌ها پیش این مفاهیم زیبا را در ذهنش خلق کرده است. مگر می‌شود حاضر غایب نباشی و درباره‌اش بنویسی!؟ حتما سعدی نیز زمان زیادی از عمرش را در تنهایی همراه با ازدحام سپری کرده است. همه ما در عمق تنهایی به درک بالایی خواهیم رسید. گاهی لازم است در ازدحام شهر، در حال و هوای زیبای خود بمانیم، اما نه برای همیشه!

امیدوارم تنهایی‌های شما همراه با استدراک بالا باشد نه غم و اندوهی بی‌پایان… 

2 thoughts on “حاضرِ غایب در تابلوی عمق تنهایی فابین پرز

  1. سلام برادر جان و نمیدونم چرا یاد ارغوان افتادم با این متن 🥹😔
    ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

    آسمان تو چه رنگ است امروز ؟

    آفتابی ست هوا ؟

    یا گرفته است هنوز ؟

    من در این گوشه که از دنیا بیرون است

    آسمانی به سرم نیست

    از بهاران خبرم نیست

    آنچه می بینم دیوار است

    آه این سخت سیاه

    آن چنان نزدیک است

    که چو بر می کشم از سینه نفس

    نفسم را بر می گرداند

    ره چنان بسته که پرواز نگه

    در همین یک قدمی می ماند

    کورسویی ز چراغی رنجور

    قصه پرداز شب ظلمانی ست

    نفسم می گیرد

    که هوا هم اینجا زندانی ست

    هر چه با من اینجاست

    رنگ رخ باخته است

    آفتابی هرگز

    گوشه چشمی هم

    بر فراموشی این دخمه نینداخته است

    اندر این گوشه خاموش فراموش شده

    کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

    یاد رنگینی در خاطرمن

    گریه می انگیزد

    ارغوانم آنجاست

    ارغوانم تنهاست

    ارغوانم دارد می گرید

    چون دل من که چنین خون ‌آلود

    هر دم از دیده فرو می ریزد

    ارغوان

    این چه رازی است که هر بار بهار

    با عزای دل ما می آید ؟

    که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است

    وین چنین بر جگر سوختگان

    داغ بر داغ می افزاید ؟

    ارغوان پنجه خونین زمین

    دامن صبح بگیر

    وز سواران خرامنده خورشید بپرس

    کی بر این دره غم می گذرند ؟

    ارغوان خوشه خون

    بامدادان که کبوترها

    بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند

    جان گل رنگ مرا

    بر سر دست بگیر

    به تماشاگه پرواز ببر

    آه بشتاب که هم پروازان

    نگران غم هم پروازند

    ارغوان بیرق گلگون بهار

    تو برافراشته باش

    شعر خونبار منی

    یاد رنگین رفیقانم را

    بر زبان داشته باش

    تو بخوان نغمه ناخوانده من

    ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *