به صورت معمول روزانه 2 ساعت از زمان خود را در مسیر میگذرانم. برای این رفت و آمدها نیز اغلب مترو و اسنپ را امتحان میکنم. مترو راهی برای غلبه بر ترافیک است. اسنپ نیز گزینه جذابی برای استراحت و حتی خواب میباشد. امروز میخواهم درباره یکی از سفرهایم با اسنپ برای شما بنویسم. سفری که برخلاف عادت همیشگیام بیدار بودم و با راننده صحبت کردم. تجربه جالبی بود.
بیدار شدن من از خواب تا حدود زیادی به ساعت خوابم در روز گذشته ارتباط دارد. اگر شبها دیرتر بخوابم، بیدار شدن صبح ساعت 7 برایم کمی چالش برانگیز خواهد بود. اما در روز مورد نظر که در ماه رمضان بود، شب قبل آن استراحت کافی داشتم و برای خوردن سحری از خواب بیدار شدم. بعد از سحر نیز تا ساعت 7 صبح استراحت کوتاهی داشتم. ساعت حدود 7:50 صبح بود که درخواست اسنپ دادم. راننده یک ماشین کوییک درخواستم را پذیرفت و ساعت 8 سفرم به سمت محل کار، آغاز شد. اگر شب قبل دیر خوابیده باشم، بی شک در همان 5 دقیقه نخست خوابم میبرد. اما ماجرای سفرم در 20 فروردین با اغلب روزها تفاوت داشت. هوا مطبوع بود و من هم سرحال بودم و از پنجره ماشین، مغازه ها و خیابان را تماشا می کردم. برایم جالب بود که افراد زیادی روز خود را بسیار زودتر از من شروع کرده بودند. جلوی یک قصابی ماشین حمل گوشت را دیدم. با خودم فکر کردم راننده این ماشین احتمالا روزش را چند ساعت قبل از من آغاز کرده است. باید من هم در این زمینه برای خودم برنامهای بریزم.
راننده حدود 35 سال سن داشت. به طور خاصی از همه لحاظ مانند یک راننده معمولی بود. همانی که انتظار داری ببینی. هیچ چیز عجیبی در میان نبود. پس از چند دقیقه راننده عزیز چند پرسش از من درباره مسیر و ترافیک آن پرسید. من به او گفتم که دانش من از بلد و نشان کمتر است و روی من اینقدرها حساب نکند. در ادامه به او گفتم که شما خودتان تجربه تان بیشتر است…
این حرف ساده من آغاز همکلامی ما شد و باعث شد راننده داستان ما سفره دلش را باز کند.
راننده گفت چندان تجربه جابجایی مسافر با اسنپ را ندارد. تا قبل از عید در یک کارگاه ساخت وسایل چوبی مشغول به کار بوده و تنها یک هفته کار در اسنپ را آغاز کرده است. از او علت ترک کار قبلیش را پرسیدم و او توضیح داد که رئیس کارگاهشان علیرغم اینکه وضع مالی خوبی داشته اما به پرداخت حقوق کارکنانش توجهی نداشت. گفت که چند ماه حقوق پرداخت نشده هم دارد. از او سمتش را پرسیدم و گفت که مسئول خرید کارگاه بوده اما کارهای دیگری هم انجام میداد. مانند جابجایی بار، کارهای شخصی رئیس کارگاه و … .
همینطور که با من حرف میزد، دلش بیشتر میگرفت. یاد زحمتها و مشقتهایش میافتاد. یاد روزهای بارانی پاییز و برفی زمستان در ذهنش زنده میشد. میگفت چقدر در روزهای سرد سال قبل، به خاطر اینکه جنس باکیفیت و ارزان بخرم به این در و آن در برای کارگاهمان زدم. با خودم فکر کردم احتمالا دلسوزیهای گذشته اش برای کارگاه حالا او را آزار میدهد.
به او دلداری دادم و گفتم عیبی ندارد و افراد زیادی درگیر این شرایط هستند. از او درباره حقوقش پرسیدم. گفت دریافتیاش ماهی 8 میلیون بوده است. با توجه به اینکه ساعت کاریش روزی 12 ساعت بود و هر وظیفهای را نیز به او محول میکردند، حقوقش بسیار ناچیز بود. در همین لحظات از او پرسیدم از این همه تلاشی که در کارگاه سابقت انجام دادی پشیمانی؟ پاسخ جالبی به من داد. گفت نه پشیمان نیستم. آدم باید همیشه بیشترین تلاشش را برای جایی که در آن کار میکند، انجام دهد. کار من درست بود اما برخورد رئیس کارگاه با من غلط بود.
تقریبا دو سوم مسیر طی شده بود که نوبت تعریف ماجرای اصلی رسید. در حرفهایش متوجه شدم که فعالیت در اسنپ برایش دشوار است و از سر ناچاری رانندگی میکند. به او گفتم که دنبال کار در جای دیگری باشد. پاسخ داد که آشنایی در این زمینه ندارد. من هم به او درباره سایتهای کاریابی مانند جابینجا و جاب ویژن گفتم. سایت جاب ویژن را باز کردم و آگهیهای استخدامی را به او نشان دادم. برایش خیلی جالب بود. مشخصا اسم این سایتها را تاکنون نشنیده بود. آدرس این سایتها را برایش پیامک کردم. در همین هنگام راننده به من گفت اینکه امروز مرا سوار کرده است، به نظرش اتفاقی نیست. گفت که در زندگیش سعی کرده تا در حد توان خودش همیشه کار درست را انجام دهد و خدا نیز هوایش را دارد. بعد از ماجرای روز گذشتهاش را تعریف کرد. این قسمت ماجرا را از زبان راننده بخوانیم.
دیروز تولد همسرم بود. صبح وقتی بنزین زدم مبلغ قابل برداشت کارتم فقط 24 هزار تومان بود. با خودم گفتم امروز باید بیشتر از همیشه کار کنم تا بتوانم شب علاوه بر خریدهای خانه، کیک و کادو هم بخرم. اما همه چیز برخلاف میل من پیش رفت طوری که تا ساعت 1 فقط 200 تا 300 تومان کار کرده بودم.حالم گرفته بود. همین لحظات درخواست مسافر برایم آمد. از قیطریه به فرودگاه امام با کرایه 187000 تومان. با اینکه زمان زیادی باید تا مقصد طی می کردم و سفر پردردسری به نظر می آمد اما درخواست مسافر را پذیرفتم.
مسافر یک خانم خارجی بود که دست و پا شکسته فارسی حرف میزد. از من درباره شرایطم پرسید و من از سختیها و دشواریهای زندگیم گفتم. برعکس حرفهای من او دید بسیار مثبتی نسبت به ایران داشت و به من گفت شما در کشور خیلی خوب و زیبایی زندگی میکنید. ارتباطات خانوادگی خیلی خوب است و مردم نسبت به همدیگر خوش رفتار هستند و .... در ادامه من به او گفتم که امشب تولد همسرم است و من حتی پول خرید کادو برای او را ندارم. او هم به من گفت اگر رابطه خوبی با هم داشته باشید، ای مشکلات چندان مهم نیست. مسافری که به صورت اتفاقی درخواستش را پذیرفتم با حرفهایش به من روحیه داد و دیدگاهم را عوض کرد. موقع پیاده شدن به من یک اسکناس 100 دلاری داد. من نپذیرفتم. ام گفت این را بگیر و برای همسرت هدیه بخر. من هم قبول کردم.
به صرافی رفتم و اسکناس را تبدیل کردم. با پول آن برای همسرم هم کیک زیبایی و هم هدیه مناسبی خریدم. به نظرم این سوار شدن این مسافر در ماشین من اتفاقی نبود.
به مقصد که رسیدم با خودم فکر می کردم انسانهای عادی که در اطرافمان میبینیم میتوانند چه تجربیات و داستانهایی در ذهنشان داشته باشند.
اگر شما هم خاطرهی جالبی از رانندگان اسنپ دارید، برایم بنویسید…