نزار قبانی (1998-1923) شاعر بزرگ جهان عرب می باشد. پدر نزار اصالتی فلسطینی داشت و مادرش سوری بود و خود نیز در دمشق متولد شد. قبانی را شاعر “عشق و زنان” می دانند. سه تجربه تلخ در زندگی نزار وجود دارد: خودکشی خواهر، مرگ همسر بر اثر بمب گذاری در بیروت و مرگ فرزند در اثر بیماری قلبی. توجه به عشق زمینی آن هم به صورتی ناب ویژگی بارز اشعار قبانی می باشد. در ادامه شعری زیبا از نزار قبانی را با هم می خوانیم:

مرا جوری در آغوش بگیر
که انگار فردا میمیرم؛
و فردا چطور؟
جوری در آغوشم بگیر
که انگار از مرگ بازگشته ام…
شاعر: نزارقبانی

بیان احساس در اشعار قبانی به زیباترین شکل صورت می گیرد. قبانی همیشه می تواند علاقه مندان به اشعارش را هیجان زده کند. شعر قبانی جغرافیای خاصی نمی شناسد و در سراسر جهان اشعار او طرفداران فراوانی دارد. یکی دیگر ویژگی های قبانی این است که علیرغم سفرهای فراوانی که داشته است اصالت شرقی اشعار خود را حفظ کرده است.
مطالب برگزیده: بشارت مارک استرند به دوستداران شعر
نظر شما درباره شعر زیبای نزار قبانی چیست؟
8 thoughts on “مرا جوری در آغوش بگیر از نزار قبانی”
من به شدت طرفدار ادبیات عرب هستم ،از نِزار قبانی تا محمود درویش و غسان کنفانی،تا ،غادة السمان،سعاد الصباح وجبران خلیل جبران و ناظم حکمت و….
خوشحالم که اینجا هم ذکر نامی از نِزار قبانی عزیز دیدم .شعر بلقیس ایشان فوقالعاده است.
حتما بخوانید .
اصلا قبانی یعنی عشق و امید و جسارت در عاشقی .
ان کنتِ تریدین السکنی
اسکنتک فی ضوء عیونی
به تو خانه ای در نور چشمانم خواهم بخشید
بیا
اگر در جستجوی مأوایی برای خویش هستی
نزار_قبانی
من اکثرا در داستان هایی که مینویسم از کلیدواژه های قبانی برای شخصیت های داستانم استفاده میکنم .مثل نور چشمانم ،
آقای محمدیان این نور چشمانم چقدر زیباست اگر عاشق باشی و معشوق رو اینگونه بنوازی و او در جواب بگوید ،تو وطن منی 🥹🙏
خاطرهها دارم با جناب قبانی… تقریبا 10 سالی از آشنایی من با آن شاعر فقید میگذرد. بیشک توصیفات زیبایی قبانی هر خوانندهای را مجذوب میکند. لقب شاعر زنان برازنده آن بزرگوار است.
درباره ادبیات عرب هم خدمتتان عارضم که آن را همپایه ادبیات فارسی دوست دارم.
در لیست زیبایی از شاعران عرب که ذکر کردید برایم همچنان قبانی درخشندهترین است.
قلمتان بیش از آن که شبیه نویسندگان باشد شبیه نقاشان است. شما در نوشتههایتان نقاشی میکشید!
مشتاق خواندن داستانهای شما هستیم البته اگر معاشران تمایل داشته باشند گره از زلف یار باز کنند و در شبی خوش این قصه دراز را بیان نمایند.
به نوشتن دُچارم جناب محمدیان و این تنها سرمایه من است ،البته و سلاح البکاء🥹😀نیز.
ممنون از تشبیه زیبایتان ،هر چند لایق نبودم .
قبانی برایم ذخیره است ،ذخیره روزهای فراق،آنگاه که درد هجران به سراغم می آید و چاره ای ندارم که به قبانی پناه ببرم که میگوید
بگذار با سکوت بگویمت
وقتی که واژهها توان گفتن ندارند
یا از زبان مشیری برایت بگویم برادرم که میگوید
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست
داستان هایم را حتما برایتان میفرستم ،جایی که
حضورِ خلوتِ اُنس است و دوستان جمعند
وَ اِنْ یَکاد میخوانیم و ……🙏🕊️🙂
امیدوارم روایت های من از جهان به مذاق شما خوش بیاید .
چقدر در تحریر واژهها تبحر دارید.
امیدوارم این لحن و عمق احساس همواره همراهتان باشد.
گاهی هم جای قبانی استعینوا بالصبر و الصلاه را امتحان کنید. آرامبخش بینظیری است!
منتظر خواندن داستانهای شما هستم. با شناختی که از قلم شما دارم بیشک اندیشهام کیفور خواهم شد.
عطاهای تو نقد ست شکایت نتوان کرد
ولیکن گله کردیم برای دل اغیار
مرا عشق بپرسید که ای خواجه چه خواهی
چه خواهد سرمخمور به غیر در خمار
در روزگاری که زبانِ خامه ندارد سر بیان فراق،فقط به آیه ای که برایم نوشته ای برادرم تکیه کرده ام.
باشد که وعده خدا که همیشه حق بوده و هست بر من نیز ساری و جاری شود و
آنکه از جان دوستتر میدارمش
او مرا بگذاشت، من نگذارمش
بیاید و با هم راهی مشهدالرضا شویم برای همه عمر و روزی بگویمتان برادرم ،مهمان خانه من شوید که بر سفره مان جز عشق ،حز مهر نیابید و نبینید.
به دعایت محتاجم برادرم
داستان عاشقانه زندگیتان را به صورت سکانسهایی بریده بریده میگویید و بخشهای ناگفتهاش را در خیالم حدس میزنم.
ظاهرا مثل شاعری که به دنبال قافیه بیت آخرش، دهخدا را زیر و رو میکند در جستجویش هستید.
گاهی بنای نوشتن میکنید و مثل شعبدهبازی برگی از خاطراتتان را از کلاه خارج میکنید!
امیدوارم پایان داستان شما در روز هشتم ماه هشتم رقم بخورد.
الان در وسطِ میدان مبارزه ام آنجا که صدایی میشنوم از یونس که از دور فریاد میزند «دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند »
من اما خسته تر از آنم که بگویمش «یونس م،مگر قرار نبود به ،«صفایِ دلِ رندان صبوحی زدگان
بس درِ بسته به مفتاح دعا بگشایند »پس کی تمام میشود این همه دوری ؟
کی آنِ من میشوی ؟
کی به سمت تو بیایم و بگویمت «امده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام»
من وسط میدانِ مبارزه با خویشتن خویشم،برای به دست آوردن یونس باید از جانم بگذرم تا خداوندم بگوید
هان ای دخترک رویابافِ شیرین زبانم ،بیا بیا سهمت را بدهم از عشق ،این هم یونس تو .
……
باقی داستان بماند برای بعدتر….
ممنونم که میخوانی و برای آمدن یونس و رها شدنش از شکم ماهی دعا میکنی ….
سرگشتهی محضیم و در این وادیِ حیرت
عاقلتر از آنیم که دیوانه نباشیم…
این هم یک سکانس دیگر
خدا رو شکر طوری مینویسید که قلمروی خیالپردازی کاملا مرزهای ناپیدایی داشته باشد. 🙂
امیدوارم یونس شما هم به ساحل امنش برگرده و جای بوته کدو در جوار یار آرام بگیرد.