مصطفی منصوریان

  1. رضا محمدیان
  2. خاطرات
  3. مصطفی منصوریان

مصطفی منصوریان حدودا 12 سال از من بزرگتر است. قامتش 170 سانتی متر و وزنش حدود 70 کیلوگرم است. آنقدر به استقلال علاقه دارد که گاهی تصور می‌کنم در رگ‌هایش خونی آبی رنگ جریان دارد. عاشق اهل‌بیت است و در مراسم‌های مذهبی شرکت می‌کند. پدر و مادرش به عنوان فرزند بزرگ خانواده، او را به طور ویژه‌ای دوست دارند. در این سال‌ها که او را می‌شناسم هیچگاه حاشیه خاصی درباره او مشاهده نکردم. مصطفی پسرخاله من است!

مصطفی منصوریان

پرده اول (6 مهر 1403)

حوالی ظهر جمعه، ششمین روز از مهر 1403، پسرخاله‌ام مصطفی با من تماس گرفت و گفت لپ‌تاپ دخترش مشکلی دارد و غروب برای رفع مشکل به همراه همسر و دو دخترش به منزل ما می‌آید. اتفاقا ظهر همان روز برادرم با خانواده‌اش مهمان ما بودند و عصر پس از رفتن برادرم، همراه با همسرم دوباره خانه را برای مهمان بعدی آماده کردیم. این نخستین بار بود که پسرخاله‌ام به خانه ما تشریف فرما می‌شد. لوکیشن را برایش فرستاده بودم و حوالی غروب منتظر او و خانواده‌اش بودم. این دیدار را هرگز فراموش نخواهم کرد!

جالب است که مطابق بسیاری از کلیشه‌های همیشگی ابتدا پسرخاله‌ام به آدرس اشتباهی مراجعه کرده بود. سپس از طریق مسیریاب منزل ما را یافت. خانه ما در طبقه چهارم یک ساختمان قرار دارد و من از قبل در کوچه حاضر بودم تا هم برای جای پارک کمکشان کنم و هم در پیدا کردن منزل ما دچار مشکل نشوند. حدود ساعت 6 و نیم آنها را در میانه کوچه دیدم. غروب جمعه بود و کوچه لبریز از خودروهای جورواجور! من پسرخاله‌ام را به سمت یک جای پارک تقریبا مناسب هدایت کردم.

از آخرین دیدارمان چندماهی گذشته بود. همان طراوت و سرزندگی همیشگی را داشت. همسرش را هم از قدیم می‌شناسم دوست خواهرم است. دخترانش برایم یادآور دوران نوجوانی و کودکی خودم هستند. در دیدار با یک فامیل که سالی یکبار ملاقاتش می‌کنند مطابق انتظار احساس غریبگی دارند. فاطمه زهرا دختر بزرگش تازه پایه دهم را آغاز کرده است. دختر مودب و آرامی است و استعداد تحصیلی مناسبی دارد. مائده دختر دیگرش هم (احتمالا) پایه پنجم است. از هر دری سخن گفتیم از درس بچه‌ها گرفته تا خاطرات کودکی من. به بحث جذاب فوتبال هم رسیدیم. پسرخاله‌ام طرفدار قدیمی و دوآتیشه استقلال است. 2 روز پیش از دیدارمان استقلال با گل دقیقه 90 دربی را به پرسپولیس باخته است. آن زمان نکونام همچنان مربی استقلال بود. بابت شکست استقلال رنجیده خاطر بود. تلویزیون دیدار سپاهان با تراکتور را پخش می‌کرد. با هم آن مسابقه را هم تماشا کردیم. بعد از چند ساعت نهایتا با آرزوی دیدار دوباره یکدیگر را ترک کردیم. برای من که در تهران زندگی می‌کنم دیدار با اقوامم همیشه دلنشین است.

پرده دوم (25 مهر 1403)

حدود ساعت شش و نیم صبح چهارشنبه 25 مهر 1403 همسرم مرا بیدار کرد و گفت که پدرم با گوشی همراهم تماس گرفته است. کمی عجیب به نظر می‌رسید، چون معمولا پدر در صبح به این زودی با من تماس نمی‌گیرد. اما در همان حالت نیمه هوشیار این تماس صبحگاهی را به شب گذشته ارتباط دادم. شب قبل دوبار با پدرم تماس گرفته بودم و او به تماسم پاسخ نداده بود. هنوزم به طور کامل از خواب بیدار نشده بودم که همسرم به من اطلاع داد که 2 تماس بی پاسخ هم از خواهرم داشته‌ام.

با همان حالت خواب و بیداری تلفن را جواب دادم. پدرم بعد از احوالپرسی به من گفت که پسرخاله‌ام مصطفی دیشب تصادف کرده است. من از از وضعیت سلامتی‌اش پرسیدم. او گفت ظاهرا تصادف شدیدی بوده است. نگرانی‌ام افزایش یافت. اینبار درباره زنده بودنش پرسیدم؟ با صدایی بغض‌آلود پاسخ داد که خواهرم به او گفته که ظاهرا پسرخاله‌ام فوت کرده است! من بلافاصله با خواهرم تماس گرفتم و او نیز با صدایی بغض‌آلود خبر فوت پسرخاله‌ام مصطفی را به من داد.

ناگهان تمام خاطراتش در ذهنم مرور شد. دیدار آخرمان مانند یک فیلم در ذهنم پخش می‌شد. چشمان خیس شده بود و یاد اندوه خاله و شوهرخاله‌ام ناراحتی‌ام را دوچندان می‌کرد. به فرزندان و همسرش فکر می‌کنم. چگونه باور کنند که عزیزترین فرد زندگیشان دیگر حتی برای لحظه‌ای هم کنارشان نیست! داغ بزرگی است. نمی‌توان در قالب کلمات آن را شرح داد.

پرده سوم (26 مهر 1403)

صبح پنجشنبه به محض آنکه به گرگان رسیدم با مادرم به منزل خاله‌ام رفتیم. قرار بود روز پنج‌شنبه مراسم تشییع از منزل خاله‌ام آغاز شود. ساعت 8 صبح است و برخی از اقوام از صبح در منزل خاله‌ام هستند. در ورودی خانه خاله‌ام چند دقیقه مکث می‌کنم. انگار دلم نمی‌آید خاله‌ام را در این وضعیت ببینم. خواهرم مرا در ورودی می‌بیند و مرا به داخل دعوت می‌کنم. خاله‌ام با همان اندوه در حال خوشامدگویی به اقوام است. زمانی که او را می‌بینم بغض می‌کنم. یکدیگر را بغل می‌کنیم و در آغوش هم گریه می‌کنیم. بیچاره خاله‌ام که این چنین ناگوار و ناگهانی بزرگترین دلخوشی زندگی‌اش را از دست داد. همسر و فرزندان پسرخاله‌ام هم‌زمان با ماشین حامل پیکر پسرخاله‌ام از راه می‌رسند. همسرش با عاشقانه‌ترین حالت ممکن ناله و شیون سر می‌دهد: «عشق من آمد، نفسم آمد.» چشمان هر بیننده‌ای از این اندوه گریان می‌شود

در طول مراسم تشییع جنازه پسرخاله‌ام بیش از پیش به بی‌ارزش بودن زندگی پی می‌برم. چقدر مرگ به ما نزدیک است. بار دیگر به این حقیقت که مرگ مسیری بی‌بازگشت است، پی می‌برم. زمانی که سال 1385 پدربزرگم فوت کرد، من نوجوان بودم. در خاطرم هست که از خدا می‌خواستم تا پدربزرگم دوباره زنده شود. زیرا نمی‌خواستم اندوه مادرم را ببینم. همان روزی که پدربزرگم را به خاک سپردیم به یکطرفه بودن این مسیر پی بردم.

خداوند پسرخاله‌ام را رحمت کند. جز خوبی از او چیزی در خاطرم نمانده است.

پی‌نوشت: اعضای بدن پسرخاله‌ام به حدود 20 نفر اهدا شد.

5 thoughts on “مصطفی منصوریان

  1. حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم
    خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم

    چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
    روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

    عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
    دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم

    چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
    که در سراچه ترکیب تخته بند تنم

    اگر ز خون دلم بوی شوق می‌آید
    عجب مدار که همدرد نافه ختنم

    طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع
    که سوزهاست نهانی درون پیرهنم

    بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
    که با وجود تو کس نشنود ز من که منم

  2. سلام برادر رضا
    ببخش که مشغله زندگی ،گذرم رو به خانه برادرم به تاخیر انداخته،تسلیت من رو بپذیر .
    همون طور که نامش مصطفی بود ،راه همنامش را پیشه کرد و زندگی ها بخشید .خوشا به سعادت چنین بزرگمردی …بهشت گوارای وجودش.

    امیدوارم به حق صاحب نامش،خدا به مادر و پدر ،همسر و فرزندانش ،صبری نیکو عطا کنه.

    در ادامه ی پاییز ،روزهایی سرشار از آرامش برای خانواده عزیزت ،ارزومندم

    1. سلام
      امیدوارم در هر مسیری که هستید خداوند حافظ و پشتیبان شما باشد.
      مرگ را گریزی نیست و همه تسلیم آن هستیم. برخی پیش از دیگران به استقبال آن می‌روند و بازماندگان خود را در اندوهی عمیق قرار می‌دهند.
      حتما دعای خیر شما و دیگران برایش راهگشا خواهد بود.

  3. دیر پیام برادرم را دیدم .برایت از سوانح العشاق می‌نویسم و گفته احمد جان غزالی

    اسرار عشق در حروف عشق مضمر است.عین و شین عشق بود و قاف اشارت به قلب است .چون دل نه عاشق بود معلق بود ،چون عاشق شود آشنایی یابد.بدایتش دیده بود و دیدن ؛عین اشارت بدوست در ابتدای حرف عشق ،پس شراب مالامال شوق خوردن گیرد؛شین اشارت بدوست ،پس از خود بمیرد و بدو زنده گردد؛قاف اشارت به قیام بدوست و اندر ترکیب این حروف اسرار بسیار است و این قدر در تنبیه کفایت است .حصیف فِطَن را فتح یابی کفایت بود .

    «گفتم صنمی شدی که جان را وطنی
    گفتا که حدیث جان مکن گر شمنی،
    گفتم که به تیغ حجتم چند زنی؟
    گفتا تو هنوز عاشق خویشتنی»

    کمال عشق چون بتابد کمترینش آن بود که خود را برای او خواهد و در راه رضای او جان دادن بازی داند عشق این بود ،باقی هذیان بود و علت .

    «بدان که هر چیزی را کاری است از اعضای آدمی ،تا آن نبود بیکار بود .دیده را کار دیدن است ،تا دیدن نبود او بیکار بود .و گوش را کار شنیدن است تا شنیدن نبود او بیکار بود .و هم چنین هر عضوی از اعضای آدمی را کاری است .کار دل عاشقی است ،تا عشق نبود او را کار نبود .چون عاشقی آمد ،او را نیز کار خود فرادید آمد. .پس یقین آمد که دل را برای عشق و عاشقی آفریدند و هیچ چیز دیگری نداند.

    در پناه خدا باشی برادر جان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نقاشی‌هایی به مناسبت تولد رضا محمدیان
خاطرات
رضا محمدیان
تولد 32 سالگی

باز هم اردیبهشت زیبای دیگری را تجربه می‌کنم. ماهی که شاید به سبب قرارگیری زادروزم در آن برایم خاص‌تر شده است. ماهی که طبیعت در

ادامه مطلب »
رضا محمدیان اسفند 1402
خاطرات
رضا محمدیان
جشن پایان سال در محل کار

اغلب مجموعه‌های کاری در اواخر سال تلاش می‌کنند تا از همکاران خود به نحوی تجلیل نمایند. برگزاری جشنی مختصر، ارائه یادبود و بسته‌های خاص نوروزی

ادامه مطلب »