نمایشگاه کتاب تهران که در مصلی برگزار می شود، یک از معدود نمایشگاههایی است که از حضور در آن لذت میبرم. کتابهایی هم که در تصویر میبینید بخشی از کتبی شعری است که در چندسال گذشته از این نمایشگاه خریداری کردم. امسال هم مانند چند سال اخیر از نمایشگاه بازدید کردم. در اینجا نمیخواهم چندان از گشت و گذارم لای کتابها بگویم بلکه میخواهم به ذکر یک اتفاق خوب اشاره کنم. اتفاقی که به من نشان داد مهربانی تکثیر پذیر است.
ظهر پنجشنبه 28 اردیبهشت با همسرم به نمایشگاه کتاب رفتم. من به کتابهای ادبیات راغب هستم و او به کتابهای انگیزشی. بخش ناشران عمومی هم موردعلاقه هر دوی ماست و بیشتر وقت خود را در آنجا میگذرانیم. طبیعتا اغلب افراد مراجعه کننده از این بخش بازدید میکنند. البته امسال نسبت به سالیان قبل کتابهای کمتری خریدم. شاید گران شدن قیمت کتابها مرا در خرید سختگیرتر کرده بود. پس از اینکه از بخش ناشران عمومی بازدید کردیم متناسب با حوزه شغلیم در چندسال گذشته قصد داشتم عملکرد ناشران آموزشی را هم بررسی کنم. بخش ناشران آموزشی در طبقه بالا قرار داشت و نوجوانان و خانوادههایشان به آن بخش مراجعه میکردند. برای رفتن به این بخش ابتدا باید از پلههای زیادی عبور کرد. بهتر است ابتدا تصویری از این مسیر مشاهده کنید تا محیط داستان را بهتر درک نمایید.
به پله ها که رسیدم کارگری را با یک چرخ حمل کتاب دیدم. در چرخ کتابی نبود اما ابعاد آن و عرقی که کارگر عزیز برای بالا بردن آن می ریخت، نشان میداد که وزن چرخ بالاست. کارگر حدودا 50 تا 60 سال سن داشت. چهرهاش نشان میداد که از همان افراد مظلومی است که سختترین کارها را با کمترین دستمزد انجام میدهد. تلاش بسیاری میکرد اما وزن چرخ از زور او بیشتر بود. یاد تمام لحظاتی از زندگیم افتادم که افرادی ناشناس بدون چشمداشت باری از دوشم برداشته بودند. کتابهایم را به همسرم دادم و به کمک کارگر محترم شتافتم. کارگر که مشخصا فردی مظلوم و خجالتی بود از این یاری ناگهانی من بسیار خوشحال بود اما در چهرهاش شرمی نجیبانه نیز وجود داشت. من یک سمت چرخ را گرفتم و کارگر سمت دیگر آن. تا شروع کردم فهمیدم انجام این کار حتی دونفره هم بسی دشوار است. به سختی دو سه پله را با هم بالا بردیم. چند نوجوان هم اطراف ما بودند و از پله ها بالا می آمدند. ناگهان نوجوانی تنومند بین آنها بدون آنکه چیزی بگوید سمت ما آمد و قسمت پایین چرخ را بلند کرد و صرفا به گفتن همین کلام بسنده کرد: “آقا بریم“
دیگر آن کار دشوار آسان شده بود. تقریبا پله ها را دویدیم و ظرف مدت کوتاهی چرخ را به بالای پلکان منتقل کردیم. کارگر عزیز از هر دوی ما تشکر فراوانی کرد و در انتها گفت: :کاری داشتید غرفه قلمچی در خدمتم”. سپس با یکدیگر خداحافظی کردیم. الان از جزئیات چهره هیچکدام از این دو عزیز (کارگر و پسر نوجوان) چیز زیادی در ذهنم نیست اما خاطره ای که با هم ساختیم در ذهنم ماند. مهربانی میتواند به سادگی تکثیر شود، فقط کافیست گام اول آن برداشته شود.
پ.ن: ضمنا آقای کاظم قلمچی یا هر بزرگوار دیگری از مجموعه کانون که ممکن است این متن را روزی بخوانی کمی بیشتر هوای کارگران نجیبت را داشته باش.
اگر شما هم خاطرهای جالب از کمک کردن به دیگران دارید برایم بنویسید.
6 نظرات در مورد “کارگری در نمایشگاه کتاب”
چقدر زیبا کاشکی بیشتر هوای همدیگرو داشته باشیم
البته شما خودت جزئی از اون خاطره هستی!
چه جالب ،دقیقا من همین روز با یونس در نمایشگاه کتاب بودم ،کاش این آشنایی قبلتر صورت میگرفت و ملاقاتتان میکردم ،چه مصاحبتی میشد 🥹😍🫠
انشالا اگر خدا خواست ،امسال برادرم را در ببینم 🙏🌹
در باب کمک کردن ،
یونس من عاشقِ غذاست ،همیشه میگفت اگر میخواهی مرا خوشحال کنی مرا دعوت کن به صرف شام و…
البته یونسم،اصلا چاق نیست فقط خوش خوراک است دلبندم.
بر خلاف من که اصولاً با نان و پنیری و اندکی اکسیژن هم میتوانم روزگار بگذرانم 😂
یک روز مهمان بودیم و صاحبخانه عجیب ،یونس میگفت :مانا جانم،تو رو خدا غذا هر چی جلوت،گذاشت بخور وگرنه ناراحت میشه.گفتم باشه تلاش میکنم .من با خوردن پنج قاشق برنج و یه تکه بسیار کوچک مرغ سیر شدم .هر لحظه صاحبخانه رو نگاه میکردم که مبادا ناراحت شده باشد .
یونس که یک بشقاب مرغ و برنجش را خورد ،بشقاب مرا دوباره پر کرد.نگاش کردم گفتم ،یونس من نمیتونم .گفت چاره ای نداری.گفتم خودت چرا نمیخوری گفت.من سهمم رو خوردم .
برادرجانم ،نبودی ببینی ،من در چه وضعیتی بودم ،با هزار بدبختی تمام شد .
بعد غذا میوه بعد دسر ژله…..
انگار عذاب الهی بود ، من به عِقاب کدام گناه نکرده باید مجازات میشدم.فقط میخواستم مهمانی تمام شود و زار زار گریه کنم.تمام شد و با یونس در راه برگشت .
فقط گریه کردم ،گفتم آخه چرا ؟تومیدونستی که من نمیتونم چرا اصرار کردی ؟و جایت خالی کلی گریه و فریاد ….😂😐
یونس ماشین رو کناری زد و دستامو گرفت ،
گفت ,علیرضا بخاطر مادرش که دیگه توانایی غذا پختن نداره چندسال خودش غذا درست میکنه .چون زیاد تبحر نداره ،همیشه پیش من حرف میزد که یونس ،چیکار کنم ،هر چی تمرین میکنم نمیشه و کسایی که خونمون میان ،سیر نمیرن و مادرم مدام میگه ،کاش سرپا بودم و خودم انجام میدادم.
من خواستم فقط با یه شب به خودمون سخت گرفتن ،مادر علیرضا ،و علیرضا خوشحال بشن.همین.
مانا به این فکر کن که ،کمک کردی مادری یه بار آروم بخوابه ،پسری یه بار شرمنده نشه جلوی مادرش و……
گفتم یونس ،تا حالا اینجوری به موضوع «کمک»کردن فکر نکرده بودم .😁🙄
گفت ،بگذررررررر بانوی عشق ،بخند ،جهان به کام ماست .بوسه ای بفرست ،اغوشی باز کن ،دلم گرفت از اشکهایت ….
(اگر زیاد جالب نبود ،ببخش برادررضای من)🙏خاطره ای بود از کمک کردن ما.
چه جالب شاید حتی همدیگر را دیده باشیم! بدون آنکه بدانیم…
شما علاوه بر علیرضا و مادرش به یونس هم کمک کردهاید.
شما بخشی از تقشه عجیب او بودهاید که با موفقیت به ثمر نشسته است! پس احتمالا او هم در ذهنش به درایتش آفرینها گفته است…
خدا را شکر که اسلیو نکرده بود و الا ممکن بود معدهتان منفجر شود!
شیوههای دیگر کمک کردن به دیگران را نیز امتحان نمایید 🙂
فعلا این خواهر کوچکت دارد از همه جهان کمک میگیرد برای رسیدن به یونس ش.
بگذار آرام بگیرم در وطنم.تا جانی یابم برای دوباره ایستادن .
بگذار نیمایی پاسخ دهم .
آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید
آی آدم ها که روی ساحل آرام، در کار تماشائید!
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان….
دارم جان میدهم بی یونس ،دستی میخواهم که از غیب برساند بارانی 😔🙏
امیدوارم حال دلتان را محول الاحوال خوش سازد.
ما هم اندوه شما را داریم…
که مرد ارچه بر ساحل است، ای رفیق
نیاساید و دوستانش غریق
یکی را به زندان درش دوستان
کجا ماندش عیش در بوستان؟