مصطفی مستور (1343) یکی از نویسندگان موفق ایرانی در قرن اخیر است. مستور که زاده اهواز و هم اکنون ساکن تهران است، بیش از سه دهه در حوزه ادبیات داستانی فعالیت دارد. مستور علاوه بر رمان، در شعر و نوشتن نمایشنامه نیز دستی بر آتش دارد. محبوبیت اثر مستور کتاب “روی ماه خدا را ببوس” نام دارد که در سال 1379 منتشر شد. در ادامه با این کتاب آشنا خواهیم شد و بریدههایی از آن را خواهیم خواند.
مستور در رمان روی ماه خدا را ببوس در خلال داستانی عاشقانه دیدگاهش درباره وجود خدا را نیز از زبان شخصیتهای داستان بیان میکند. یونس (دانشجوی دکتری جامعه شناسی) و سایه (دانشجوی ارشد الهیات) دو شخصیت اصلی داستان عاشقانه این کتاب هستند. در بخشی از کتاب از زبان سایه چنین میخوانیم:
سال ها منتظرت موندم.
همیشه از پنجره پایین رو نگاه می کردم تا تو بیایی. تلفن ها رو به امید شنیدن صدای تو جواب می دادم. وقتی صدای زنگ در می اومد به هوای دیدن تو در رو باز می کردم. من هم مثل هر دختر دیگه ای آرزو داشتم خوش بخت بشم و فکر می کردم با تو خوش بخت می شم اما دوست داشتن با خوش بختی فرق می کنه.
یونس تو اگه خداوند رو از بین ما کنار بذاری هردو ما رو کنار گذاشته ای. من یا باید خداوند رو به خاطر تو قربانی کنم و یا به خاطر او از عشق تو بگذرم. من راه دوم رو انتخاب می کنم، یونس.
ریشه شک و شبههها نخست در دل یونس ایجاد میشود. مستور در داستانش پس از بیان شک و شبههها در خلال ماجراهایی با اندیشه خود به آنها پاسخ میدهد. این کتاب که شناختهشدهترین اثر مستور است به زبانهای دیگری نیز ترجمه شده است. البته مستور فراتر از بیان دیدگاه خداشناسانه خود در قالب داستان، در نوشتن بخش عاشقانه این رمان هم مهارت زیادی دارد. بخشی از این رمان عاشقانه که بسیار دوست دارم چنین است.
کاش یه تکه سنگ بودم. یه تکه چوب. مشتی خاک.
کاش یک سپور بودم. یک نانوا. یک خیاط. دستفروش دورهگرد. پزشک. وزیر. یک واکسیِ کنار خیابان. کاش کسی بودم که تو را نمیشناخت.
کاش دلم از سنگ بود. کاش اصلا دل نداشتم. کاش اصلا نبودم. کاش نبودی. کاش میشد همه چیز را با تخته پاک کن پاک کرد.
کاش یکی از آجرهای خانهات بودم. یا یک مشت خاک باغچهات. کاش دستگیره اتاقت بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی. کاش چادرت بودم. نه، کاش دستهات بودم. کاش چشمهات بودم. کاش دلت بودم. نه، کاش ریههات بودم تا نفسهات را در من فرو ببری و از من بیرون بیاوری. کاش من تو بودم. کاش تو من بودی. کاش ما یکی بودیم. یک نفر دوتایی...
این همه کاش که به زیبایی پشت هم بیان شده است در انتها با یک خواسته زیبا به پایان میرسد. آفرین به مستور و شیوه بیان و گذارش در نوشته!
ضمنا زین پس شاید برای برخی کتابها چند بریده قرار دهم. این موضوع جهت حفظ انسجام ذهنی خوانندگان در خوانش متن و آشنایی با هر کتاب است.
اگر تمایل داشتید شما هم کاشهای خود را برایم بنویسید!
5 نظرات در مورد “مصطفی مستور روی ماه خدا را میبوسد!”
و اما مصطفی مستور عزیزتر از جان ،یادمه سوم دبیرستان بودم که این کتاب رو خوندم ،هنوز در کتاب خونه ام مثل ستاره میدرخشه و هنوز هر کسی به کتابفروشی میاد ،اگه ازم پیشنهاد کتابی رو بخواد.بی شک جزو پنج انتخاب اول منه .و حیرت زده شدم از بخش هایی که نوشتی .در اتاقم این کاش هارو نوشتم و زدم ب دیوار .یک دست نوشته ی قدیمی و الان موندم برادرم هم این متن رو اینجا نوشته.
راستش هیچ وقت گمان نمیکردم ،یونس مستور و یونس یامین پور در ارتداد ،روزی مانا هم دچار یونس بشه.
گاهی گمان میکنم فکر کردم بیش از اندازه به برخی از شخصیت ها اونها رو در مسیر زندگیم قرار میده.
هنوز دچار یونس ام اما مثل سایه ،دوستدار خدام و برای من هیچ لذتی بالاتر از این عشق نیست .
باقی دردها بماند برای بعد …..
مرا پرت کردی به سالهای دور برادر ….
(مثل همه کری های خواهر و برادر ها ،در داستان رضا حالت را میگیرم ،عجیب بهم ریختی روان مرا…..)
ره آسمان درونست،
پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد
غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون
کهجهان درون دیدهست
چو دو دیده را ببستی
ز جهان جهان نماند
اینک دوباره کامنتی که درباره نویسندگان موردعلاقتان گذاشته بودید، دیدم.
نام مستور را همانجا هم آورده بودید اما من در خاطرم نمانده بود.
زمانهای زیادی است که شما اینجا درباره شعر یا مطلبی نگارش میکنید که من یا به تازگی آن را خوانده بودم یا به زودی به شکلی دیگر در قاب ذهنم قرار میگیرد.
در سایر امور هم البته این تجربه را دارم. مثلا دیروز غروب به کوهان شتر فکر میکردم و امروز اتفاقی ویدئویی دیدم که موضوع آن کوهان شتر بود.
خلاصه باز هم مولوی به من ثابت کرد که هر چیز که در جستن آنی، آنی!
و به راستی غم نردبان نماند…
چه متن خوبی
علاقمند شدم کتابو بخونم
کاش بارون بودم که از آسمون به شوق دیدن تو میومدم به زمین…
لیمو! 🙂