کنفسیوس (479-551 ق.م) فیلسوف و خردمند چین باستان است. با اینکه در خانوادهای اصیل متولد شد اما در کودکی والدینش را از دست داد. در همان سنین کودکی با تلاش و جدیت به مطالعه علوم مرسوم زمانه پرداخت. کنفسیوس در طول زندگیش در چین سیاحت بسیاری کرد و نکتهها آموخت. او به مقامات بالای دولتی نیز رسید اما عدالتش باعث نارضایتی مقامات بالاتر گردید. پس از امور حکومتی کنار گذاشته شد و مابقی عمرش را به نوشتن درباره مسائل مختلف پرداخت.

مردی را که آماده آموختن است تعلیم ندادن، انسانی را به هدر دادن است.
مردی را که آماده آموختن نیست تعلیم دادن، سخن به هدر دادن است.
خردمند نه انسان را به هدر می دهد و نه سخن را.
چه درک عمیقی داشت کنفسیوس از تعلیم دادن به دیگران! چندسال قبل در اقوام و نزدیکانم افرادی را مشاهده میکردم که با همه وجود دوست داشتم آموختههایم را با آنها در میان بگذارم. این اشتیاق من اغلب باعث هدر دادن سخن میشد به گونهای که حتی از آموختن مطالبی مشابه به دیگران هم دلسرد شدم. اما به تدریج این حس در من بهبود یافت. این جمله کنفسیوس را یک سال پیش برای نخستین بار خواندم و از آن روز هر زمان که میخواهم مطلبی را به کسی آموزش دهم، آن فرد را با معیارهای این جمله میسنجم. نتیجه برای من بسیار مثبت بوده است.
کنفسیوس باور داشت که برخی انسانها به صورت ذاتی خردمند و فرزانه هستند و برخی دیگر برای دستیابی به خرد باید تحت آموزش قرار گیرند. یکی از پایههای فکری کنفسیوس تعلیم خرد و دانایی به دانشآموزان بود.
آیا شما تا به حال سخنی یا انسانی را هدر دادهاید؟
10 thoughts on “کنفسیوس و خردمند”
بیچاره انسانی که اماده اموزشه اما شرایط براش مهیا نیست.
در هر کجای جهان بنگری انسانهای مستعدی وجود دارد که به خاطر عدم آموزش صحیح شکوفا نشدند.
در صورت تمایل مستند خشتمال نیشابوری که شاعر بود را تماشا کنید.
من بیشتر برای شاگردانم که تقریبا ۱۵,۱۶سال دارند دوست هستم تا معلم .همیشه خواستم از آنها انسان هایی عاشق بسازم تا دخترانی که در پی گرفتن بهترین رتبه کنکورند،در این مسیر بسیار رنج کشیده ام چون همکارانم مرا عاقل نمی پندارند😎😂
اما شاگردانم که دختران منند،همه آماده و حاضر برای اینکه از عشق بیشتر بدانند .دخترانی مشتاق برای یادگیری …مولانا ،ابن عربی،جناب قاضی ،کربلا ،لیلی مجنون ،شبخ حسن بصری و رابعه .زلیخا و یوسف ….
از هر عشقی برایشان میگویم و بعد که جانشان درگیر شد ،به آنها میگویم ،
ماییم و نوای بی نوایی
بسم الله اگر حریف مایی….
میگم حالا برید به میدان عشق و بتازید ….
من تا امروز در این چندسال ،خسته شدم اما هدر دادن انسانی، شکر خدا ،نه.
جان های انسان ها تشنه ی یادگیری است باید سیرابشان کرد ،باید همت کرد ،باید ایستاد حتی تنها و ادامه داد.
یکی دو نفری که مرا بموه خوبی میشناسند به من توصیه کردهاند که به سمت معلمی بروم. میگویند درک مناسبی از نسل جدید دارم و میتوانم شخص موفقی در این عرصه باشم. اما خودم همچنان مردد هستم. البته میدانم اگر به این میدان قدم بگذارم همه توانم را در پرورش جان و روح شاگردانم خرج خواهم کرد.
شما معلم خوبی هستید. اگر شرایطش بود سر کلاس شما مینشستم و در بخش خاطرات سایتم تجربه شاگردیم را ثبت میکردم.
اگر شناخت در این دنیای مجازی را معیار درستی نمیدانی ،اما این بار را بخاطر خواهر نادیده ت،
بگذار بگویم که معلم بی نظیری خواهی شد.با توجه به اینکه مدتی ست مهمان خانه ی توام و در اندیشه ت و در جهان ت،شناور ،ایمان دارم که خستگی ناپذیری در پرورش دلهای این نسل به سوی آگاهی نه آگاهی کاذب.
امیدوارم تجربه کنی .
اما در باب کلاس من ،وه چه مشتاقم که برادرم را ببینم اما نه در قامت شاگرد که خود استاد من است .
بگذار اندکی از داستانِ رضا که هنوز تمام نشده را بنویسم .در جواب کامنت بالا قسمت آخرش.
(ساعت ده شب،
خاتون ،نازگل را به اتاق میبرد تا بخوابد ،من ،رضا و یونس در پذیرایی نشسته و منتظر خاتونیم.
البته که دوری مسافت و خستگی در ماشین ،باعث شد ،نازگل سریع بخوابد و انتظار ما طولانی نباشد.
چای می آورم و رضا که منتظر است تا بگویم برای چه ،وسط چله زمستان به او زنگ زدم که بیاید مشهد .
از چشمانش میفهمم که چقدر بی تاب است .خاتون می آید و کنارش آرام میگیرد .یونس سکوت را میشکند.خوب ،اقا رضا چه خبر از کار و بار؟😂
رضا کمی آشفته میشود ،میگوید :آدم ِ حسابی ،زنگ میزنین میگین بیاین،الان میگی کار وبار .
😐🫤
برایش حافظ می آورم .خاتون دستانِ رضا را میگیرد .من میگویم برایم حافظ بخوان .
خاتون و رضا ،سردرگرم ،
رضا میگوید مگر یلداست .آرزو ،برو سر اصل مطلب .حرف بزن.
میگویم یلداست،بخوان .تفالی بزن.خواهش میکنم .رضا آرام میگیرد ،چند دقیقه بعد میخواند برایم ….
معاشران گره از زلفِ یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصهاش دراز کنید
حضورِ خلوتِ اُنس است و دوستان جمعند
وَ اِنْ یَکاد بخوانید و در فَراز کنید
میخندم ،بلند میخندم .یونس بلند میشود و مرا مینشاند کنار خودش ،میگوید ،نازگل خوابیده ،خاااااانوووووم،عه.
میگویم حافظ هم از قرار چهار سال پیش من و رضا میگوید ،حافظ هم میداند امشب همان شب است و باید حرف بزنیم .حافظ همان یادش مانده .دم حافظمان گرم😀😍
یونس محکم مرا در آغوش میگیرد.میگوید :من که میگویم زنم سالم نیست😂😂😂
خاتون میخندد،میگوید ،یونس خان،نفرمایید ،همسر شما شهره ی فامیل است به عشق ،به عشقِ تو…..
رضا بلند میشود ،اگر حرف نمیزنی برویم .
بلند میشوم ،کنارش میروم ،میگویم رعنا قامتِ خواهر ،قلبت را ببوسم یا مثل (خاتون وسط حرفِ من میپرسد)رضا مواظب باش .مثل روز عقد ،بغلت نکنه،بچلونه😂😂😂(اینجا نمی نویسم چه گذشت ،در داستان آوردم)
میخندیم همه ،رضا مینشیند .
گفتم یادت رفت ،گفتی داستانت را بنویس ،یه شب که همه جمعیم،و آن یکاد بخونیم و من بگم داستان خودم رو.الان حافظ هم تکرار کرد.
رضا گیج شده بود ،من کی گفتم آخه ،اصلا یادم نمیاد .آرزو چی میگی،
گفتم گوشی تو بده،برو به سایت ،برو به مطلب …..
رضا کیش و مات شده بود .
خاتون خیره به صفحه گوشی …
یونس ساکت و آروم….
و من رقصی چنین میانه میدانم آرزو بود …
گفتم ،من مانا م،🫠
و…….
(باقی تلگرام انشالا)
خب چون کامنت شما دو بخش است، جوابیه آن نیز دو بخش خواهد بود.
در رابطه با آموزگاری خدمتتان عارضم که برخی از این جملات صرفا از بزرگواری شماست. اما اگر به این رسته وارد شوم تلاش خواهم کرد در آموزش دیگران از چیزی دریغ نکنم. ضمنا مطمئن هستم شما نیز آموزگار و استاد کوشایی هستید و برای آموزش دیگران کم نمیگذارید.
اما در رابطه با داستان چند نکته وجود داشت.
اول از همه ممنون که نوشته زیبایتان را به اشتراک گذاشتید. دوبار خواندمش. بسی نیکو و جالب بود. افراد نوشتهتان باورپذیر هستند و خیلی خوب دیالوگها را نوشتهاید و فضای مناسبی ساختهاید. البته امیدوارم ممیزی نشود چون در همین بخش صحبت از چلاندن آمده و اصل ماجرا ظاهرا جای دیگری است!😄
نکته دیگر اینکه رضای داستان چقدر آنتیرمانتیک و کم حوصله است🥲😄
در مجموع داستان رو دوست داشتم به نظرم بسی جذب کننده و خواندنی خواهد بود.
نکته آخر اینکه رضاشو یکم زرنگ و باهوش و رمانتیک و بازیگوش کن. بعد اینکه رضا شطرنج هم بلد باشه. برخلاف این بخش نوشته تو شطرنج اون همه رو کیش و مات کنه 😄 (این پاراگراف صرفا شوخی است و کاربرد دیگری ندارد)
چون داستان واقعی است ،شاید بر دل نشست.در مورد رضا هم ،کمی صبور باش.این بخش کوتاهی از داستان رضا بود ولی ازینکه برای اولین بار لااقل رضا در زندگی ،مغلوب میشود به آن مطمنم.
همه ی ویژگی های رضا را که برشمردید ،در داستان «پسرِ خلف»اوردم .حیرت کردم ….
عجیب بود که اینجا برادرم آنها را برایم تکرار کرد و نمیدانم خدا چه میخواهد بگوید ازین آشنایی ،کم کم ترسناک میشود ماجرای من و برادرم رضا 😂😎
.
حتما داستان زیبایی خواهد شد. رضا مغلوب میشود اما شک نداشته باشید که ناامید نمیشود و برای کسب موفقیت تلاش خواهد کرد😙
پسر خلف هم عنوان جالبی است. حتما داستان زیبایی خواهد بود.
چه جالب من شخصیتهای داستان شما را نادانسته توصیف میکنم!
بله میدانم که رضای داستانِ من به قول حافظ
دست از طلب ندارم تا کامِ من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
آری اینچنین است رضا🌹😍
ممنون از شعر زیبایی که در توصیف ویژگی من تحریر کردید. 🙂
البته فکر میکنم رسم دنیا این است که اغلب جان ز تن درآید و در معدود دفعاتی هم ممکن است تن رسد به جانان…